زن و گناه سیاسی
زنان، به عنوان نیمی از جمعیت جهان، با گذشت زمان و دورههای مختلف
با انعطافپذیری فراوان، نقشهای بنیادین خود را تغییر داده و همواره
سرآغاز دگرگونیهایی بزرگ بودهاند. گاه این تعییرات برای خود آنها نیز
خوشایند نبوده و بعدها به اجبار مدتها تلاش کردهاند تا شرایط را به همان
شکل اولیه بازگردانند و در برخی موارد نیز هرگز موفق نشدهاند. به طور
مثال زنانی که در دورههای آغازین زندگی بشر بر روی کره خاکی تعیینکنندگان اصلی قوانین و حدود اجتماعی
بودهاند، امروزه کمترین سهم را در وضع همین قوانین اجتماعی داشته و در صحنههای
سیاسی نیز حاشیهایترین نقشها را ایفا میکنند. حال آنکه تاریخ به روشنی اعلام میکند این زنان
بودهاند که نقشهای محوری در جامعه را بر عهده داشتهاند؛ نقشی که اکنون
در اغلب دنیا مردان ایفاگر آنند و زنان جایگاه چندان پایداری در آن ندارند.
مفهوم زنسالاری نیز ریشه در همین دوران دارد. عصری که زن به دلیل قدرت
باروری و آیندهنگریاش، در میدان تصمیمگیریهای مهم، مرد را کنار زده و
وظایف خطیر را بر عهده داشته است.
در دنیای امروز که جهان به شدت بر مدار مردگرایی میچرخد و زن ناخودآگاه به
موجودی ترحمبرانگیز و نیازمند به توجه و حمایت مرد تبدیل شده، تصور اینکه زمانی ماجرا عکس این
بوده کمی دور از ذهن است؛ اما جای شکرش باقیست با توجه به مدارک تاریخی
مستدل و مستند، اصل موضوع به هرحال قابل انکار نیست که بتوان به سادگی از
پرداختن به نتایج حاصل شده از روند این تغییرات گذشت. چرایی و چگونگی عقبنشینی
زن از میدان قدرت بحثی طولانی است که البته در این مجال اندک نمیگنجد، اما میتوان فهرستوار به چند نمونه
از دلایل اساسی آن اشاره داشت:
۱) تفاوتهای فزیکی و بیولوجیکی
میان زن و مرد که رفته رفته کشف شده و مورد توجه هر دو گروه قرار گرفته است؛
مردان به قدرت بدنی خود بالیدند و ضعف جسمانی زنان را در مقایسه با نیروی
خود چنان بزرگ جلوه دادند که به تدریج این باور در ذهن زن نیز قوی و قویتر
شد که او به هرحال قادر به انجام آنچه مردان میکنند نیست و نباید تلاش
کند تا همپای آنان از پس هرکاری برآید.
۲) تفاوتهای ذهنی میان دو جنس که
زن را موجودی دقیق به جزئیات و پایبند به علایق و احساسات معرفی کرد و مرد
را دنبالهرو منطق و عقل و در اغلب موارد کلینگر.
۳) قدرت باروری زن که مرد را
همواره نیازمند خود ساخته بود و مرد بزرگترین نقطه ضعف وجود خود را در این
وابستگی میدید؛ بدون آنکه در ازای آن قدرتی در خود بیابد. (گرچه در رد این
مورد ادعا شده است زن نیز دچار نقطه ضعفی مشابه است، اما نکته اساسی
آنجاست که نسلآفرینی و افتخار به نسل زاده شده هرگز موضوعی زنانه نبوده است.
در حالی که زن از روی غریزه برای هر فرزندی که به دنیا آمده مادر بوده
است، مردان همواره از نابودی نسل خویش هراس داشتهاند.)
۴) هوشمندی مردان در اینکه به قدرت
رسیدن زنان برابر با تلاش و زحمت بیشتر برای آنهاست از یک سو و از سوی
دیگر تسلیم شدن زنان در برابر تصمیم و اراده مردان.
۵) قوانین مذهبی که برای زن و مرد
یکسان نیستند و برای هرکدام بنابر اقتضای وجودی قوانینی را تعیین نموده
است. به این ترتیب که ادیان عمدتاً برای تاکید بر مقام بالای زن او را از فعالیتهای مردانه و دخالت در
اوضاع اجتماعی برحذر داشتهاند. ضمن اینکه تفاوت در احکام مذهبی، شبهات و
سواستفادههای مردان را نیز سبب شده است.
گرچه تمام دلایل به اینها ختم نمیشوند، اما آنچه مسلم است این که این ۵ نمونه از اساسیترین دلایل
دگرگونی ساختار جوامع بشری بوده است. تا به امروز هم نقش زنان در جوامع مختلف
مدام دچار تغییر و تحول بوده و همچنان نیز از جایگاه ثابتی برخوردار نیست. به
خصوص در ۴ زمینه اجتماعی، فاصله زیادی میان فعالان مرد و زن دیده میشود.
این چهار زمینه عبارتند از فعالیتها و موقعیتهای اقتصادی، دستاوردهای تحصیلی، سلامت و بقا و بالاخره
فعالیتهای سیاسی.
با نگاهی اجمالی به آنچه در جهان میگذرد و آماری که حقوق و حدود اختیارات
و فعالیتهای زنان را در کشورهای مختلف نشان میدهد به این نتیجه میرسیم که
نه فقط هنوز کشورهایی هستند که در آن زنان از سادهترین و کمترین حقوق
اجتماعی –شرکت در
انتخابات- محرومند، بلکه حتی در کشورهای توسعهیافته و پیشرفته دنیا نیز میزان
این حدود و اختیارات در بخش زنان با اجحاف فراوان روبروست. به طوری که در
صدر این فهرست کشور سوئد قرار دارد که آمار ۵۵ فیصدی برای مشارکت زنان در زمینههای سیاسی و اقتصادی و
اجتماعی ارائه داده است. رقمی که البته چندان هم رضایتبخش و شگفتانگیز نیست!
از سوی دیگر توجه به این نکته نیز ضروری است که عدم حضور فعال زنان فقط نشانگر قدرتطلبی
بیشتر و پسراندن زنان از این عرصهها توسط مردان نیست. بلکه اغلب زنان هم چندان مشتاق
استفاده از این حقوق نیستند. سادهترین دلیل هم آن است که مفهوم آینده برای
زنان به شدت عمیقتر از آن مفهومی است که در ذهن مردان وجود دارد. نتایج
تحقیقات روانشناسی نشان داده است زن به شکل معمول آینده را زمانی تصور میکند
که فرزندان و نوادگان حضور دارند و او دیگر نیست، حال آنکه نهایت آینده
در ذهن اکثریت مردان زمانی است که آنها بالندگی فرزندان و نوادگان خود
را تماشا کرده و از کهنسالی خود لذت میبرند. بنابراین دغدغههای زن
ابعاد عمیقتری داشته و نگرانیهای او نیز در صورت پذیرش مسئولیتهای بزرگ اجتماعی موجهتر و شدیدتر خواهد
بود، که چون از سوی مردان به وسواس تعبیر میشود نتیجهای جز عدم سازگاری میان
راهکارهای دو جنس در برابر یک موضوع معین به دست نخواهد داد. ریشه یکی از
بنیادیترین دلایل مردان برای جلوگیری از قدرتبخشی به زنان نیز همین مساله است.
تفاوت دارایی زن و مرد نیز دلیل دیگری است که زن را از شرکت در این فعالیتها
بازمیدارد. او به اندازه مرد ثروتمند نیست. چه در جوامعی که بنابر سنت و
فرهنگ او را وابسته به مال پدر و همسر پروراندهاند و چه در جوامعی که مجبور
است همپای پسران از نوجوانی استقلال خود را اعلام کند، این مشکل پابرجاست. او به سادگی
مرد نمیتواند درآمد کسب کند. و از آنجا که برای درآمد کسب شده نیز برنامهریزی
از پیش تعیین شده دارد، پذیرش خطر به هدر دادن آن برایش مشکل است.
در این میان باورهای عام نیز بر برخی دیدگاهها تاثیر گذاشته و این تصور غلط را
به وجود میآورد که چون زن موجودی ذاتاً سیاستمدار است و ذهنی پویا برای یافتن
ترفندهای موثر دارد، استفاده از هوش سیاسی وی تنها در صورتی به فاجعه منجر نخواهد شد که با منطق
سیاسی مردانه ترکیب شود! چه، در تاریخ موارد بسیاری از فاجعههای انسانی
ثبت شده که مسبب آنها مستقیم و غیرمستقیم زنان در صدر قدرت بودهاند. در
صورتی که انگشتشماری تعداد زنان در صدر قدرت، خود دلیل بر این مدعاست که این
باور حاصل سادهاندیشی عوام بوده و در مقایسه با فجایعی که مردان قدرتمند
تاریخ آفریدهاند به حساب هم نمیآید!
علاوه بر دلایل ذکرشده مسئولیتهای خانوادگی نیز برای زن از اهمیتی بالا
برخوردارند که به سادگی مرد نمیتواند آنها را ندیده گرفته و فراموش کند. او در هر
شرایطی لازم است موقعیت تحصیلی و عاطفی و مشکلات احتمالی فرزندان و اطرافیان خود را بداند و در
حد امکان نیز به آنها کمک کند.
پایبندی و توجه به مذهب نیز عامل بازدارنده دیگری است که زن را قانع میکند
حضور در کنار مردان تنها راه حل نیست. تاکید بسیار بر اینکه پشتیبانی عاطفی او از مرد بهترین شکل ارائه
قدرت از جانب وی خواهد بود، او را تا مرز داوطلبانه پسکشیدن از حضور در صحنههای اجتماعی پیش برده است.
پرسش اساسی آنجاست که اگر زن به شکل ذاتی نیز هدایت از پشت پرده را کاربردیتر
میداند، مبارزهاش برای کسب مقام و مسئولیت برابر با مردان در جامعه به چه دلیل است؟ به عقیده
نگارنده اشکال اساسی را باید در انتقال غلط مکتبهای فکری مردگرایانه و زنگرایانه دانست. مکاتبی که زاییده دورههای
تاریخی خاص بودهاند و لازم بوده به طور کامل و دقیق به نسلهای بعد انتقال
پیدا کنند تا از هرگونه برداشت نادرست احتمالی جلوگیری شود. به طور مثال
بنیانگذاران مکتب فمینیزم هرگز در پی آنچه امروز مدعیان فمینیزم ابراز میکنند نبوده و برابری حقوق زن و مرد را در جامعهای فریاد میزدند که
در آن زن از کمترین حقوق انسانی خود –داشتن تحصیلات عالی، انتخاب مشاغلی چون داکتری،
محققی و...- نیز محروم بوده است؛ حقوق عامی که بنا نبوده بر اساس جنسیت تعیین شود، اما دقیقاً
هم بر همین اساس اعمال میشده است.
در یک
جمعبندی کلی، میتوان به این اصل مهم رسید که بشر در جامعه متمدن و مدرن
امروزی نه تنها لازم است به بازنگری در مفاهیم متداول خود بپردازد، که برای
برداشتن گامی بزرگتر نیز مهیا شود. قرنها وقت و انرژی اندیشمندان تنها صرف تجزیه و تحلیل این
مهم شد که نمیتوان برای خیر و شر، زشتی و زیبایی، ارزش و ضدارزش، تعاریفی
مطلق و ثابت ارائه کرد؛ این مفاهیم کاملاً نسبی بوده و بنابر شرایط متغیرند.
به همین ترتیب، امروز نیز لازم است برای اهمیت نقش جنسیت در تعیین حقوق انسانی تکلیفی تازه تبیین کرده
و دیدگاهی تازهتر را مورد آزمون و بررسی قرار داد تا نه فقط زنان، که آحاد
جامعه بشری جایگاه و حقوق خود را بهتر شناخته و با آگاهی برای رسیدن به شناخت
هستی گام بردارند.